بلورهایی که برف پاککن ماشین در گوشه خارجی شیشه جمع میکرد، تبدیل به یخ می شدند. پانصد متر پایین تر امّا فقط باران بود. تقریبا هیچ چیز نمیدیدم. فقط منتظر بودم که صدای برخورد سپر با هر جسمی که جلوم هست و من نمی بینمش به گوش برسد. رفتم تا بالاترین نقطه ای که می شد با ماشین رفت. یک روباه نارنجی داشت با سر میپرید توی برف و هر از چند گاهی برمی گشت و نگاهی به اطراف می انداخت. من را هم دید. صدای فرورفتن پاهاش توی برفها تنها صدایی بود که میآمد. تنها چیزی که از بارش برف می شد دوست داشت. 

و این نوشته نیمه کار باقی می ماند چون داشت به بیراهه می رفت.  


گفت که بچه ی شمال است و امّا یکبار داشته راستی راستی توی دریا غرق میشده. چهارده، پانزده ساله بوده. گفت که بعدها وقتی ازش میپرسیدند که در آن لحظه چقدر ترسیده بود، با خودش فکر میکرده که یک چیزی بوده امّا ترس نبوده. میگفت که داشته توی آن لحظه ها از خودش میپرسیده که "یعنی آخرش همین است؟ این که ترسناک نیست. خوب است که غذای ماهی ها شود و آخرین تکه های تن اش توی آب هیچ شود." 

بعد من با خودم فکر کردم چقدر راحت کنار آمده با هیچی و پوچی. فکر کرده به ماهی ها و غذای ماهی ها وبعد هم اصلا تقلایی نکرده. 

 


زمان در تنگنایی تونل مانند محبوس شده. تونل تنها نقطه ایست که دچار بی زمانی و بی مکانی اجتناب ناپذیری ست. من ناگهانی حضورت را در پشت در حس میکنم. یک، دو و . پنج روز باقی مانده. پنج روز برای متوقف کردن زمان فرصت هست. پنج روز برای اینکه تو بزرگتر نشوی. در این زمان خاص محبوسی زمان میتواند بهترین دانشجویی را که آرزو نام دارد در آشپزخانه ای محصور کند که در همان آشپزخانه نه و لی در جایی شبیه به آن مادرش را از دست داد. و حالا کمتر از یکسال رهایی از تشویش پدرش از روی تختی در بیمارستان پارس به درختی دور در بلوار کشاورز مینگرد و آرزو میکند. 

تنها این نیست البته. زمان اگر بایستد در نقطه ای گیر خواهم افتاد که علی رغم وجود نداشتن محرک ناخوشایند معناداری، احساس خوشایندی هم یافت نمیشود. همکار هم اتاقیم یک شب آمده، هر اثری از خودش را پاک کرده و برای همیشه رفته اما تعمدا دست خطش را روی تخته ی نصب شده به دیوار و تکه شعری خطاطی شده با قلم را روی دیوار جا گذاشته. چو در دام غمی افتی پرو بال انقدر می زن/که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی. 

باز هم دارد صدای آن فلوت که وقتی پنج سال پیش هم پشت میزم آن سر دنیا کار میکردم، شنیده میشد، می آید.  تونل نیایش آنقدرها هم دوست نداشتنی نیست. 

 


و بله من رنجاندمش. با همه ی تلخی و نابلدیم در رفاقت رنجاندمش. مثل یک تکه یخ ایستادم توی رویش و پلک نزدم. آب هم نشدم. همانطور سرد ماندم.                                                                                 تلخم. این تلخی خوم را هم دلزده میکند چه برسد به او که بی مهبا عطوفت را دودستی تقدیم میکرد. 


همیشه انگار میشود یک درصد اطمینانی از تصمیمگیریها، حافظه، توجه، کنترل و اعمال خودمان داشته باشیم امّا تنها کارکردی که اطمینان بردار نیست، هیجان است. توی این چند وقت اینقدر از این کرختیِ جانکاه به سطوح آمدم و اینقدر خودم برای خودم جای سوال شدم که بیشتر از هر وقت دیگری خودم را سزاوار صلابه دیدم. آدمها را قاطی سردرگمی خودم کردم و خواستم اطمینانی شوند برای گمراهیهایم امّا نتوانستند. توی صورت خودم نگاه کردم وافتراقی بین ترس و اندوه و فرحواری ندیدم. توی صورت دیگران نگاه کردم و در مقابل شادمانی و اندوهناکی و بیمناکی شان تنها شک بود و شک بود و تردید. مهمترین چیز امّا این است که این اولین بار نیست. پس میدانم که تمام خواهد شد و عجالتا دلتنگ روزهای تنگ و تارِ اطوارآلوده  ی محو خواهم ماند. 

توی همین روزهاست که فکرمیکنم ریختن شربت گل سرخ توی محفظه ی آب سهره ها، نوشتن نامه ی استعفا، صدا کردن تو به اسم کوچک وسط خیابان شلوغ و بعد هم دواندنت تا خانه، کناره گیری از هیاهوی استادان جوان دانشگاه در آخرین روزِ قبل از تعطیلات و فرورفتن توی تاریکی کوچکترین اتاق کار گوشه ی شرقی پژوهشکده در سکوت تا ساعتها، و حتی رفتن تا لبه ی دیوار انتهایی کوچه ی دوم توی التهاب ظهر دم کرده ی یک روز ابری مرداد و بعد مثل همیشه برگشتن سرجای اول، هیچ عجیب نیست.


در کابینت را باز کردم و آن ته دو بشقاب و فنجانی را دیدم که دو سال پیش موقعی که قرار بود بیایی پیشم از ایکیا م. م و اما تو هیچوقت نیامدی و هیچوقت هیچکس توی آن بشقابها غذایی نخورد و توی آن فنجان نوشیدنی ای ننوشید. از یادم رفته بود کلا. بعد از دو سال پرت شدم به آن روزها که چقدر هنوز همچین چیز کوچک و بی ارزشی میتوانست آدم را سر شوق بیاورد که زندگی کند.
بلورهایی که برف پاککن ماشین در گوشه خارجی شیشه جمع میکرد، تبدیل به یخ می شدند. پانصد متر پایین تر امّا فقط باران بود. تقریبا هیچ چیز نمیدیدم. فقط منتظر بودم که صدای برخورد سپر با هر جسمی که جلوم هست و من نمی بینمش به گوش برسد. رفتم تا بالاترین نقطه ای که می شد با ماشین رفت. یک روباه نارنجی داشت با سر میپرید توی برف و هر از چند گاهی برمی گشت و نگاهی به اطراف می انداخت. من را هم دید. صدای فرورفتن پاهاش توی برفها تنها صدایی بود که میآمد.
گفت که بچه ی شمال است و امّا یکبار داشته راستی راستی توی دریا غرق میشده. چهارده، پانزده ساله بوده. گفت که بعدها وقتی ازش میپرسیدند که در آن لحظه چقدر ترسیده بود، با خودش فکر میکرده که یک چیزی بوده امّا ترس نبوده. میگفت که داشته توی آن لحظه ها از خودش میپرسیده که "یعنی آخرش همین است؟ این که ترسناک نیست. خوب است که غذای ماهی ها شود و آخرین تکه های تن اش توی آب هیچ شود." بعد من با خودم فکر کردم چقدر راحت کنار آمده با هیچی و پوچی.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سرزمینم ایران جاویدان پزشکی و سلامت قانون بی قانون زالو کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Bioshop kiamehr85 معرفی کالا فروشگاهی لبريز ظرف سهند تبريز